سجوم



نزدیکی اصفهان دیگر سرخی آسمان رخ نموده بود. سوز سردى در اتاق مى پیچید. قطار سرعت کم مى کرد براى نماز. دکتر بیدار بود و چشم بسته زیر لب ذکر میگفت. من اما مدام شعرى در سرم مى پیچید که از خواب با زمزمه ى آن بیدار شدم: کى شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد


شب را پیش پدر می‌مانم. در اتاقی بر شیب تند کوهستان. از لای پنجره سوز سردی به صورتم می‌خورد. روی صندلی اتاق همان طور نشسته به خواب می‌روم. تا اذان صبح رویاهای عجیب دست از سرم بر نمی‌دارند. در خیالم تنهایی مردی است که از آتش میان جنگل‌های انبوه فرار می‌کند و به زمستان سرد شهری می‌رسد که همیشه شب است. شب از نور درختان پرتقال روشنایی می‌گیرد. مرد شب‌ها میان کوچه‌ها راه‌ می‌رود و زیرلب حدیث درختان آتش‌گرفته را می‌خواند. گاهی هم رویای عجیب سفری را ‌می‌بینم که تمام ناشدنی است. خواب‌های مقدری که از کودکی‌ کشیده شده‌اند و تا آن دنیا نشانه رفته‌اند. در کوپه قطاری حوالی سال شصت و دو به همراه سه جوان دیگر که نمی‌شناسم‌شان از میان کوهستان‌های سبز و قله‌های سر به فلک کشیده عازم شهری مرزی‌ام. صدای حرکت قطار بر ریل‌های زمخت سرد آهن چون قطعه‌ی علف‌های هرز مامفورد ذهنم را نشانه‌ می‌رود. ناگهان از میان دره‌های کوهستان به سرزمینی مسطح می‌رسیم. از رادیوی مهماندار سالن مارش نظامی پخش می‌شود. همراهان ذکر یاحسین می‌گویند مدام و اشک می‌ریزند. ذکر شریف یاحسین من را تسخیر می‌کند. حرارت حسین به دلم زبانه می‌کشد. از دور باز شهر درختان پرتقال خودنمایی می‌کند. غروب به شهر رسیده‌ایم و دست‌نماز می‌گیریم و می‌ایستیم. سین جلو می‌ایستد و درختان نخل سر به فلک کشیده حی علی الصلاة می‌گویند و خود را به صف اول می‌رسانند. تلاوت قرآن سین مرا به رویاهای وارونه می‌برد. از شهر پرتقالی به اتاق کوهستانی می‌آیم و برمی‌گردم. در یک تقارن عجیب خواب و رویا در هم می‌آمیزند. و سلامت دنیای مادی را نشانه می‌روند. نوای موذن مسجد کوهستان مرا از خواب می‌گیرد. نماز کوهستان تجلی بهشت است. 

.

.

برای  رسیدن به کلاس ریاضیات پیشرفته با عجله به سمت شهر می‌آیم. هیچ‌کدام از کارهای عقب افتاده را انجام نداده‌ام. برای کلاس سیالات فردا باید مطلب بنویسم. قسمتی از مقاله‌های بچه‌ها هم برای بازنگری مانده. برگه‌های میان‌ترم یکی از درس‌ها هم. ب.ن بعد از کلاس زنگ می‌زند تا با هم به جلسه‌ای برویم. با خودم می‌گویم در این شلوغی فقط همین کم مانده بود. اما دعوت را قبول می‌کنم. بعد این سال‌ها دیگر ضربآهنگ کم‌مانده‌ها را می‌شناسم. در راه از کنار بیمارستان آتیه می‌گذریم. به ترافیک پشت چراغ که می‌رسیم انگشتش را به طرف شیشه‌ی سرد جلو می‌برد و اتاقی را نشان می‌دهد. می‌گوید "من شش ماه تمام در اتاق کنار پنجره روی تخت بودم. بی آنکه بدانم که می‌شود بار دیگر در این خیابان راه بروم یا نه. وقتی به زنده‌گی برگشتم دیگر قدر لحظه‌ها را می‌دانم. ثانیه‌ها را زنده‌گی می‌کنم."به جلسه می‌رسیم و طبق پیش‌بینی جلسه بی‌محتوا پیش‌ می‌رود. اما همین چند دقیقه‌ هم صحبتی با نون و همین چندکلمه‌اش عمری لذت‌بخش بود برایم. شب به خانه می‌آیم. پرده را کنار می‌زنم و با حسرت به کوهستان نگاه می‌کنم. ثانیه‌ها مثل گلوله‌های برف از دامنه‌ی پرشیب زنده‌گی پایین می‌ریزند. 


مواسات یک جور همدردی است.
یک نوع همراهی.
مثل کسی بودن. عین کسی بودن.
.
.
.

در راه از عراقی‌ها که می‌پرسیدم که

چرا اینطور با زن و بچه‌ی کوچک می‌آیند پیاده‌روی اربعین،

اکثرا این تکه کلام از جملاتشان حذف نمی‌شد: لمواساة السیدة زینب

یک دنیا معرفت است توی همین یک جمله.

یعنی ما با شماییم. عین ِ عین شماییم.

پیاده‌روی اربعین برای زینب سلام الله است. ذیل نامش.


آقای اسدا ملک یه چهارمضرابی زده بود به اسم "گریه لیلی". در دشتی و شور ما یه گوشه‌ای داریم به اسم "گریلی". گریلی رو کرده "گریه لیلی!". خود این کار ذوق می‌خواد. خیلی هم کار قشنگیه اون چهارمضراب. من به خود ملک گفتم و به آقای جواد معروفی هم گفتم که این کارو برای ارکستر تنظیم کنه. خود ملک اومد و قسمت ویولوو زد و محمودی خوانساری هم آوازشو خوند. من این غزلو برای این گریه‌ی لیلی ساختم:

چشم گریان تو نازم حال دیگرگون ببین 

گریه‌ی لیلی کنار بستر مجنون ببین

بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست 
یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین

پیر پرنیان اندیش. سایه

پ.ن: بعد از چند روز سخت با هم در یک رستوران قرار گذاشتیم. رستوران قطعه‌ی "سلام تنهایی دوست قدیمی‌ام" از سایمون و گارنفنکل را گذاشته بود. موسیقی را می‌شناخت. به من گفت که میدونی در این شعر عجیب کدام قسمتش را از همه بیشتر دوست دارم؟ آنجا که می‌گوید در میان این همه شلوغی و کلمات اما هیچ کس پیدا نشد که "جرأت کند که صدای سکوت را بشکند". این "صدای سکوت" که میگه من یاد تو می‌افتم. چقدر زود داریم پیر می‌شیم. نه؟

Hear my words that I might teach you
Take my arms that I might reach you
But my words like silent raindrops fell
And echoed in the wells of silence

 

امشب بعد از سال ها برگشته ام خانه. در اتاق کوچک کنار مهتاب. زیر شاخه هاى خشک کنار کتابخانه و چهل حدیث کم دستخورده ام و دیکشنرى مرموز پدر. مى نویسم. آخرین بار ٥ سال پیش بود. تنهاى تنها بودم. هنوز فشار دیوارهاى اتاق را حس مى کنم. چیزى اینجا من را مچاله مى کند. یک حس قوى. یک نیروى ملموس. که توضیح اش نمیتوان داد تا حسش نکنی. مثل شب هاى غربت که دیگر بعد از مدتى تکرار نشدند. به هر کس میگفتم که کسى کنار تختم شب ها نماز مى خواند. یا اینکه سحرها با صداى اذان پدر در اتاق به نماز مى ایستم. مى خندید. میگفت طفلک از غربت و دلتنگى سیم هایش داغ کردهسکوت به ناچار چاره کار بود و عزلت ابزار حفظ لذت. اما رویاى زمزمه هاى نیمه شب نیمه کاره ماند. یک روز صبح که نزدیک آفتاب بلند شدم و دستم بى حس مانده بود. از اذان و اقامه و صداى قنوت خبرى نبود. فهمیدم بیشتر عادى شده ام. گریه کردم اما گریه سودایی نداشت. زمزمه هاى کودک مسافر خاموش شده بود و غربت مرد بالغ روزمره

اینک اما من به اتاق برگشته ام و ابرهاى خیالى دست چین مى کنم. ساعت سیاه و خاکسترى. عکس مادربزرگ که با مهارت پوشانده شده. ابرهاى خاکسترى گاهى میبارند و اما سیلى ندارند. ابرهاى سفید غرش دارند و مى درند. مثل ف.م که سه تکه ابر سفید دارد که با ردى از وحدت غم به هم بافته شده. و یا خ. که صداى من را دوست دارد و حالت مظلومیتم را نه. یا صداى پ.ت که اصلا غرش ندارد اما برق هاى عجیب مى زند و خاموش مى شود. پدر اما در میان طوفان بر حاشیه در ایستاده است و ساعت کوک مى کند بعد از وقت مسواک. من فوتبال مى بینم و همزمان چیزهای تاریک تر از سایه هم مى بینم. منچستر مى خواهد به بارسا ببازد. سولسکه ذخیره ى طلایی روى نیمکت مثل خودش ندارد. زیدان امشب بازى ندارد. شبیه آسمان که ام شب بى تو هیچ صفایى ندارد

برگشته ام خانه و برگشت مردودى در گذر از ف مذاب خاطرات است. گیر کردن در یادها و نام ها. پیرمرد میگفت دنیا محل کوک کردن و کوک شدن است. مرگ اما اتمام عمر همیشه چرخانک است. و این براى دنیاى مادى قابل فهم نیست. مخصوصا براى آدمى که خاطره هایش با او بزرگ مى شوند

للمقسمات امرا


صبر را از شکست خوردن یاد گرفتم. بارها و بارها تمرین ِ باختن می‌کردم. هدف ِ به غایت دوری می‌گذاشتم. و توپ را با جدیت محض به سمتش نشانه می‌رفتم. گاهی حتی توپ به نزدیک ِ هدف هم نمی‌رسید. زنده‌گی‌ام را آن سا‌ل‌ها وقف ِ نرسیدن‌ها کرده بودم. در ساحل اقیانوس آرام، سنگ‌های زمخت ِ بُرنده‌ را روی هم می‌چیدم. شبیه هیپی‌های مسلح گاهی تا نیمه‌های شب. و ساعت‌ها تمرین می‌کردم که از فاصله‌ی ده دوازده متری به هدف بزنم. نمی‌شد. جدیت در شکست ناخودآگاه در من تعبیه می‌شد. آن سال‌های آخر در طبقه‌ی دوم جلوی راهروی منتهی به اتاق چار، شطرنج سیاه و سرخی گذاشته بودم روی میز صبحانه. با خودم مسابقه می‌دادم. هر روز برای شکستم نقشه‌ می‌کشیدم. و هر بار موفق می‌شدم. خودم را کیش و مات می‌کردم. بی‌آنکه به آن سمت برنده‌ی خودم در آن سمت میز نگاه کنم. یاد گرفته بودم که موفقیت بدترین اعتیاد است. و شکست بهترین آموزه‌گار. گاهی هم عصرها - در سال‌های سرد نکبت- ساعت پنج عصر برای اتوبوس نزدیک خیابان بارتلان برای آخرین اتوبوس ساعت پنج و نیم، به سمت ایستگاهی که 9 کیلومتر آنطرف‌تر بود می‌دویدم. پردامنه و بی‌محابا. و هیچ گاه نرسیدم. و این نرسیدن‌ها را دوست داشتم. نه قهرمان خودم بودم. نه می‌خواستم قهرمان کسی باشم. نه در شهرت گم بودم. نه شهوت دیده‌شدن داشتم. گاهی در تاریکی که می‌دویدم خودم را در نیمه‌ی دیگر آن گم می‌کردم. مثل الکترون‌هایی که بی‌گدار در تاریکی اتم دور هسته‌ای که هیچ شناختی از او ندارند می‌گردند. اوربیتال من گرچه تاریک بود اما ابتذال نداشت. تمرین سربازی ِ صفر می‌کردم. و این خوشایندترین خاطره‌ی من از خیابان‌های یخبندان تاریک بود. برای کسی که تمام عمرش دنبال موفقیت بود و بحران ِ اول شدن از او یک کلیشه ساخته بود، درد ِ فراموش شدن لذت‌بخش بود. به کسی زنگ نمی‌زدم. کم‌کم اطرافیان هم یاد گرفتند سراغی از من نگیریند. سال‌های عجیبی بود. برای من که عجله در رسیدن داشتم، صبر بر نرسیدن دردناک بود. اما یک درد لذت‌بخش. عضله‌های مقاومتم آنچنان نحیف بودند که به اندک امتحانی ناتوان می‌شدند. کاش می‌شد اینجا نوشت که در آن شب‌های سرد در ناتوانی محض چه بر من گذشت. کاش قدرتی داشتم که آن احساس را می‌توانستم بیان کنم. دست کم برای خودم. افسوس. 

.

.

سال‌ها بعد. قبل از اذان مغرب. کناری نشسته بودم. ناشناس. پیرمرد در حین عبور دست روی شانه ام کشید. بی‌مقدمه گفت. مگر نرسیدن‌هایت تو را به جایی برساند. برق چشمانش را هنوز به یاد دارم. 


س

نذر چشمان تو. 

که دست من را از خار و خشم و ابریشم گرفت

به سرزمین مادران مقدس آورد

تا به شمس و ضحی

روسفیدم کند. 

تا لذت اشک را بر من حلال سازد. 

تا گوشه‌ی حرم را حتی به اندکی بگشاید. 

تا میان بحبوحه‌‌ روزها و ساعت‌ها به تو بگویم. 

که از سرزمین دور. 

که از سرزمین این همه دور. 

به آغوش تو بازگشته ام. 


تا نیمه هاى شب دنبال جواب فلان سوال میان کتاب ها مى گردم. از دور شاید به نظر مى رسد که تمام عمر دنبال مسئله هاى حل نشده ام. اما مدتى است فهمیده ام که این مسئله هاى حل نشده هستند که جایى مرا پیدا مى کنند. چه ونکوور، چه تهران، چه کمبریج. نزدیک صبح نوار سبز ساعت را براى نیم ساعت بعدش تنطیم مى کنم. صداى قدم نگهبان بیرون ساختمان اما از هر ساعتى هشیارکننده تر است. پیرمرد قدخمیده با محاسن سفیدرنگش وقت اذان صبح راه مى رود و استغفار مى کند. و تو گویى این ذکر لا اله الا الله از هر مدیومى عبور مى کند به شرط آنکه اهلش را بشناسد. یاد پیرمرد به خیر که ذکر یونسیه را یادم داد. راهگشاى روزهاى تاریکى بود. صبح با یک فنجان قهوه ى تلخ به سمت جلسه اى مى روم که بى حضور من هم جلسه است. بى کم و کاست. در جلسه ها مى نشینم و دیوار را نگاه مى کنم. گاهى به پروازهاى رادارگریز مى اندیشم. گاه به پرنده هاى شهر ساحلى. گاه به پدر شهیدى در روستایی در اصفهان. که با اشک اما خاطره رفتن پسرش را برایم مى گفت. مصطفى عادت داشت. اما به پهناى صورت میگریستم. نه بر او. یا بر ماجراى عجیبش. و یا دختر کوچک ٢ ساله اش. بر خودم. بر خودم. براى ناهار کمى دیرتر به سلف اساتید مى روم. دکتر د از پروژه ى جدیدش مى گوید. دکتر نون از کلاس هاى آموزشى رباتیک. عطر نعنا اما مرا به دنیاى دیگرى برده است. میان نون و نعنا گوش خود را به دومى سپرده ام. براى رسیدن به جلسه اى در آن طرف شهر نماز را یکسره و عادتى مى خوانم. در راه براى بسیارى بوق مى زنم و میدانم دیر نیست که بسیارى براى من بوق بزنند. بعد از جلسه براى قرار ملاقاتى به کافى شاپى آنطرف شهر مى رسم. در این میان خبرى امانم را بُریده اما به روى خود نمى آورم. مدام به خودم مى گویم "مرد آنست که در کشاکش دهر/سنگ زیرین آسیا باشد" به روزگاران زیادى شکسته ام اما جنس غم در این سرزمین را بیشتر دوست دارم. براى شام پیش مهربان مادرم مى روم. در را بلند مى کوبم تا صدا به او برسد. کاش مومنتوم روزگار پدرها و مادرها را به سمت پیرى نمى بُرد. بوى معطر برنج مادر از تمام اکالیپتوس هاى اقیانوسى لطیف تر است. به قول سهراب: ایران  دشت هاى وسیع دارد. و مادرهاى خوب. و غذاهاى خوشمزه. و روشنفکران بد.


بار اولی که دیدمش در یک اتاق با دیوارهای زرشکی پشت یک صندلی چوبی بود که زه‌های منظم منبّت شده داشت. از آن میزهایی که پدربزرگ می‌ساخت به دست خودش به سال‌های کودکی. قیافه‌ی جدی و عینک نیم‌بندی به صورتش بود ولی مدام از بالای عینک به صورت تو نگاه می‌کرد. از آن دسته آدم‌هایی بود که فقط به چشم‌های خودش اطمینان داشت. مستقیم و بی‌واسطه. قد بلند و کت و شلوار فوق العاده به اندازه. موهایی داشت با دست کم دورنگ متفاوت. سرآستین براق. انگشتری بزرگ و الماسه. نشسته بود پشت میز اما کفش‌هایش به سمت در بود. واکس محکم کفش‌ها اولین چیزی بود که در افق میز دیده می‌شد. شبیه فیلم‌های مافیایی دهه‌ی 80. در اتاقش اثری از انقلاب نبود. از طبقه‌ی 1 تا 9 تماماً تعظیم بود. مسئول دفترش - در چند دقیقه‌ای که منتظر بودم- از اخلاق ِ خاص آقای رئیس می‌گفت. موسیقی بک‌گراندی که صدای خفیف خواننده‌ای پشت ضربات زبر پیانو پنهان شده بود. برای من که تازه ایران آمده بودم ژانر جالبی بود. هیجانی. ملودرام. رئیس آمد جلو. بلافاصله فهمید با آن دسته آدم‌هایی طرف نیست که مدح و ذم احساسی داشته باشند. شاید به خاطر همین بود که تشریفات را کنار گذاشت. دستم را محکم گرفت و دست داد و روی صندلی‌های کنار در نزدیک تلفن نشستیم. فهمیده بود که ساده‌گی بیشتر در من اثر می‌کند. شاید روی آن صندلی دسته چوبی چرم به تعداد انگشتان دست هم در تمام این سال‌ها ننشسته بود. سکوت کرد تا من شروع کنم. می‌خواست اطلاعات محدودی که آن زمان داشتم در چند دقیقه بگویم و بعد او دیگر از بالای عینک دسته فی نگاه نکند و با تمرکز روی ورق‌هایش ظرف چند دقیقه با شلیک‌های دقیق کلمات مکالمه را خاتمه دهد. این تکنیک را قبلاً آموخته بودم. اعدام کلمات. به خاطر همین چیزی نگفتم. چند دقیقه. شاید واقعا پنج دقیقه به سکوت گذشت. کاغذ روبرویش را نگاهی انداخت. شروع کرد خواندن. زیر لب. دو سه باری ابروهایش را به نشانه تعجب بالا داد. یک آن از بین همان کلمات گفت اسمت چیست. چرا آمده ای اینجا؟ می‌دانی اینجا کجاست؟ می‌دانست که جواب این سوال‌ها را هر کسی که به حضورش می‌رسد آماده دارد   


صبح زود سپیده نزده برادر محمد زنگ‌ می‌زند. می‌گوید حاج قاسم. می‌زند به گریه. اخبار را زیر و رو می‌کنم. دست ِ حاج قاسم روی زمین افتاده است. روضه‌ی علمدار در ذهنم پیچ‌ می‌خورد. بغض امانم نمی‌دهد. منتظر تکذیبیه می‌گردم. سپاه خبر شهادتش را تأیید می‌کند. جهان زیر و رو می‌شود. علمدار دیگر بر نمی‌گردد. اهل خانه هم برای نماز برخاسته‌اند. خبر به آنها می‌رسد. بغض و گریه‌ی بلند اهل خانه دیوانه‌ام می‌کند. قربانت برم آقا چه کشیدی وقتی خبر علمدار به خیمه‌ها رسید مهدی پیام می‌دهد. به وقت کانادا هنوز شب است. میخواهم چیزی بنویسم. دستم نمی‌رود. آی هنوز دارد می‌نویسد آن بالا خسته‌اش کرده. تماس می‌گیرد. می‌زند به گریه. دیده بودم در غم عزیزانش هم به گریه نیفتاده بود. این حاج قاسم چه دارد که حالا که ساعت‌ها بعد هم می‌خواهم بنویسم بی‌بغض نمی‌توانم. کلمات بی‌وضو لود نمی‌شوند. با میم و حسن و سروش و همسرش همین طرف شهر ساعت 11 قرار گذاشته ایم در کافی شاپی. یک هفته‌ی تمام طول کشیده است که این همه آدم را از نقاط مختلف دنیا جمع کنم. اما دل رفتن ندارم. می‌خواهم. مثل روضه‌های باز پیرمرد. یک گوشه کنار سماور ذغالی بنشینم و بهتم را در آغوش بگیرم. میم زودتر رسیده است و چشمانش گود افتاده. به احترام جمع آمده. حسن بغض دارد و سلام و احوالپرسی‌اش عادتی است. این حالت ِ او را خوب میشناسم. دوستی می‌گفت کانادا که بود و خبر آورده بودند که پدرش رفته بود تنها رفته بود گوشه‌ای و شام را در سکوت می‌خورد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. حالت ِ او هم همینطور بود. به او گفته بودم که خدا من و تو را بی‌خود اینجا نکشید. آنچه را ما را از گرداب وهم به تهران آورد صورتش محو شده بود. برای هر دوی مان. اما باطن اش یک چیز بود. دست ِ مقدّر الهی. به او گفتم. که دیگر لیاقت خودمان است که ازینجا به بعد چه می‌کنیم. می‌پرسد چه باید بکنیم. سکوت می‌کنم. اما در ذهنم یک چیز می‌پیچد: شهادت. شهادت تو چه کالای گرانبهایی هستی که در قله‌ی همه‌ی واجبات جا گرفته‌ای. نقل است حاجی به همه رفقا گفته بود که اگر شهادت می‌خواهید نافله‌ی شب را غافل نشوید. سرباز باشید تا ژنرال. برادر محمد عکس حاج قاسم را می‌فرستد که در جیبش یک اسکناس ده‌هزار تومنی است به خدا این روزها اسکناس سردار به خانه‌ها و ماشین‌های به اصطلاح مجلل شهر برایم شرف دارد. این را به زور مبالغه نمی‌گویم. رسماً از کاخ و مال و منال. از جنس آمریکایی. از نتفلیکس و فیسبوک و اینستاگرام و آیفون بدم می‌آید. نفرت دارم به انگلیسی بنویسم این روزها. این عادی نیست. بی‌اختیار وسط جمع بلند می‌شود و به نماز جمعه می‌روم. بلکه کمی آرام گیرم. در ترافیک شدید رسالت گیر می‌کنم. تظاهرات تمام شده اما می‌فهمم حال ِ عده‌ای را که بی‌تاب به سمت ِ مصلی پناه بُرده‌اند. حال ِ ما آدم‌های معمولی گرفته است. و خدایا تو این را می‌بینی. تو شاهدی که چرا من یک ورق برای دولت آمریکا کار نکردم. چون اگر این کار را کرده بودم حالا باید سرم را طوری روی فرمان تنظیم می‌کردم که صدای "حاج قاسم را تو کُشتی!" در ذهنم نپیچد. حاج قاسم را فقط ترامپ نزد. حاج قاسم را این هوس ِ من و تو برای چیزی شدن. برای زنده‌گی مرفّه غربی زد. حاج قاسم را آنکسی زد که گرچه نمازش به قاعده بود اما شب ِ هالووین 2008 شیرینی می‌داد که در شرکت نظامی بمباردیر برای کار روی سنسورهای هواپیماهای بی‌سرنشین کار می‌کرد. حاج قاسم را آن زد که به عشق چشم ِ آبی خارجی، اطلاعات کشور را روی پاورپوینتی که عکس ایران داشت تقدیم کرد به شرکت انگلیسی. حاج قاسم. حاج قاسم ِ مهربان. آنوقت از ما که برای کشتنش تلاش کرده بودیم دلجویی میکرد. نامه‌ی معذرت خواهی می‌نوشت به دولتمرد برجامی ما. که می‌خواست دقیقاً همین کار آمریکایی‌ها را بکنند. می‌خواست تفرقه نباشد. حالا هم کسی سراغ تفرقه نباید برود. اما همین یک کلمه که "خیلی نامردید!". بعد از تظاهرات به خانه می‌آیم و خواب مرا می‌گیرد. در خواب عوالم عجیبی بر من می‌گذرد. تشییع حاج قاسم را دوشنبه اعلام کرده اند. قرار بود فردا بعد از کلی عقب و جلو مسافرت بروم. برنامه را کنسل میکنم. تاریکی اتاق من را در بر گرفته است. روضه‌های مجسم در اتاق جلوی چشمم رژه می‌روند. کسی میان خیمه‌ها دارد با ملودی محزون عجیبی می‌خواند: ای اهل ِ حرم میر و علمدار نیامد. خداحافظ حاج قاسم. 


رو پل بورارد بعد از افطار تا نیمه شب قدم مى زدیم. میرسیدیم به پیتزا فروشى حلال ِ تُرک. سحرى رو با خنده گوشه ى پله ى جنب تقاطع اسمیت می خوردیم. گاهى هم از مغازه ى سورى نزدیک هستینگ، چاى ماته با نان و کره محلى مى گرفتیم. تنهایى مان تنها نیایش مان بود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها